سام سام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پسر یکی یه دونه ی ما

یاسمین خانوم

یاسمین جون (دختر عمه تو هستش) ١ سال و ١ ماه از تو بزرگتره.وقتی کوچولو بود خیلی نی نی مظلومی بود ولی الان که بزرگتر شده ماشالله خیلی شلوغ شده خیلی دختر ناز و خوشگلیه. چند وقته پیش یاسمین و عمه جون اومده بودن خونه ما.من و عمه مشغول حرف زدن بودیم و یاسمین اینور و اونور میرفت که یهو دیدیم هیچ صدایی ازش نمیاد وقتی آشپزخونه رو نگاه کردیم دیدیم خانوم خانوما کشوی کابینت رو باز کرده و وسایلشو ریخته بیرون و پودر نارگیل پیدا کرده و آروم و بی سر و صدا نشسته پودر نارگیل میخوره خدا رحم کرد سم نبود.اینم عکسش.   هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطلب بروید   بقیه عکس ها اونجاست   اینم چند تا عکس ...
29 اسفند 1390

کوتاه کردن موهای سام

عزیزم شنبه شب (٢٧/١٢/٩٠) که رسیدیم خونه باباجونی همه باهات کلی بازی کردن و حرف زدن خیلی دلشون واست تنگ شده بود تو تنها نوه آنا جون و باباجونی هستی خیلی دوست دارن مامانی(مامان بزرگ من) ، دایی حسام و دایی امین و زن دایی جون هم خیلی دوست دارن.٣ ماه بود که از تبریز رفته بودیم و تو رو دیگه ندیده بودن و حسابی دلشون واست تنگ شده بود و همشون مثل همیشه اومده بودن  فرودگاه دنبالمون.بعد از اینکه با تو کلی بازی کردن بعدش باباجونی گفت که موهات خیلی بلند شده و بهم ریخته زود آنا جون شونه و قیچی آورد و با کمک همدیگه موهای تو رو برای اولین بار کوتاه کردن.خیلی موهات خوب شد مرتب شد و خوشگل تر هم شدی.     هنوز تموم نشده  ...
29 اسفند 1390

سام اومده تبریز

  پسر خوشگلم دیروز (٢٧/١٢/١٣٩٠)من و تو باهم اومدیم تبریز.از صبح ساعت ٨ فرودگاه بودیم ولی تا برسیم خونه باباجونی ساعت ٩ شب شد.پروازمون ساعت ٩ صبح بود ولی بعد از ٢ ساعت نشستن تو سالن ترانزیت اعلام کردن پرواز به دلیل بدی هوا کنسل شده.یه پرواز دیگه ساعت ١٢ بود که اصلا جای خالی نداشت ولی من و بابا به سختی تونستیم مسئول آزانس رو راضی  کنیم که واسه ما بلیط جور کنه اونم یکمی دلش واسمون سوخت و به خاطر تو راضی شد که واسه ما هم تو پرواز جا بده.ولی اون پرواز هم تاخیر داشت آخر سر ساعت ٤ واسم بلیط صادر کرد و ساعت ٥ راه افتادیم.هوای تبریز برفی بود واسه همین خیلی دیر رسیدیم پرواز ٢.٣٠ ساعت طول کشید.قبل از پرواز رفته بودم تو نمازخونه فرودگاه واست...
28 اسفند 1390

کارهای سام

عزیزم چند وقته میخوام از کارایی که ماه به ماه انجام میدی واست بنویسم ولی تا الان نتونسته بودم.امروز تصمیم گرفتم هر کاری دارم تعطیل کنم و ناگفته های سال 90 وبلاگت رو بنویسم. بدو تولد: از وقتی دنیا اومدی  فقط گریه کردن و اخم کردن بلد بودی حتی نمیتونستی به راحتی شیر بخوری کم کم یاد گرفتی پسر گلم.از همون روز اول میخندیدی ولی فقط با خودت و فرشته ها میخندیدی. 1ماهگی: از 1 ماهگی کم کم به حرف ها و کارهای ما عکس العمل نشون میدادی و وقتی باهات حرف میزدیم میخندیدی.از خودت صدا درمیاوردی.به همه نگاه میکردی گردنتو هم کمی نگه میداشتی.وقتی باهات حرف میزدیم یکمی جوابمونو با صوت میدی.عاشق تلوزیون هستی. 2ماهگی: از 2 ماهگی دیگه واسه خودت مردی شدی گری...
25 اسفند 1390

اولین چهارشنبه سوری سام

عزیزم اولین چهارشنبه سوریت مبارک. دیشب اولین چهارشنبه سوری تو بود پسرم خیلی خوش گذشت نمیدونی چه کارایی کردیم کل شب رو تو خونه موندیم و هیچ کاری نکردیم.فقط کمی از آجیل چهارشنبه سوری خوردیم و حرف زدیم.تو هم با کادویی که آنا جون و باباجون به مناسبت چهارشنبه سوری واست فرستاده بودن بازی میکردی. راستی جای تو و من و بابایی تو تبریز خیلی خالی بود آخه آناجون و باباجون و دایی ها رفته بودن خونه بابای زن دایی جون و اونجا دور هم بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود از رو آتیش پریده بودن و کلی ترقه ترکونده بودن.حیف که ما اونجا نبودیم. اینم عکس های تو با کادوی چهارشنبه سوریت     هنوز تموم نشده   لطفا به ادامه مطل...
24 اسفند 1390

نامه ای برای دایی جون (از زبان سام)

سلام دایی امین.بازم که کادوی من یادت رفته بفرستی! مگه مامانم بهت نگفته بود که تا 1 سالگیم باید ماه به ماه واسم کادو بخری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دستت درد نکنه که واسه 1 ماهگیم و 40 روزگیم کادو خریدی ولی یادت باشه کادوی 2 ماهگی و 3 ماهگی و 4 ماهگیم مونده پس همشونو آماده کن عید که میام ازت میگیرم. یادت نره هااااااااااااااااااااا وگرنه مامانم میدونه باتو دایی کوچولوی من ،خیلی دوست دارم با اینکه خودت هنوز زیاد بزرگ نیستی و فعلا دبیرستان میری همیشه به یاد من هستی. ...
18 اسفند 1390

واکسن 4 ماهگی

امروز رفتیم واست واکسن زدیم عزیزم. الهی بمیرم واست که دردت گرفت. قد و وزنت هم خداروشکر نرمال بود.            قد:  ٦٤         وزن:  ٧٦٠٠    پسر گلم ماه های قبلی یادم رفته بود قد و وزنت رو بنویسم واسه همین اینجا می نویسم. زمان تولد:                      قد:  ٥٠           وزن: ٣١٤٠ ٢٥ روزگی:           ...
17 اسفند 1390

حموم رفتن

عزیز دلم بالاخره من و بابایی تو رو بردیم حموم الان دیگه ٣ هفته میشه که خودمون میبریمت حموم.تا ٤٠ روزگیت که پیش آناجون(مامان من) بودیم آنا جون تو رو میبرد حموم آخه اون موقع کوچیکتر بودی و شستنت سخت تر بود و من می ترسیدم که تو رو بدون لباس بغل کنم و بشورمت.بعد از اون هم که اومدیم مشهد مادرجون(مامان بابا) زحمتشو میکشید ولی دیگه بعد از ٣ ماهگیت من و بابا تصمیم گرفتیم که خودمون ببریمت حموم.هفته ای ٢ بار با هم میریم حموم تو هم اصلا گریه نمیکنی فقط وقتی میخوام سرتو بشورم بعضی وقت ها یه ذره گریه میکنی.تو از اول از آب خوشت میومد عزیزم. راستی سه شنبه این هفته هم با فاطمه جون(دخترعموی بابا) بردمت حموم آخه بابا خونه نبود منم که فعلا تنهایی نمیتونم و...
13 اسفند 1390